سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهار

درسته عید تموم شده ولی بهار بی‌رخ یار پابرجاست


دوباره آخر سال و شروع سال جدید
دوباره شادی و شور فرا رسیدن عید
و ناگهان مزه تلخ شعر سایه که گفت
«چه بی‌نشاط بهاری که بی‌رخ تو رسید»



قجر

بزن زخمی دوباره بر دلم با عشوه ابروی قاجاری‌ت

که دلتنگم برای زخم‌هـــای بی‌دوا داروی قاجاری‌ت

تو بی‌شک وارث ژن‌هــــای خونریــــز محمـــد خان قاجاری

شهادت می‌دهد این را شمار کشته‌های خوی قاجاری‌ت

شبیـــــه شاه‌ها بعد از شکارت، با شکــــارت عکــس می‌گیری

و در دستت سلاحت، شانه‌ای که می‌کشی بر موی قاجاری‌ت

شب و روزم به هم آمیخته در گرگ و میش روی و گیسویت

قمر در عقرب است اوضـاع در ترکیب موی و روی قاجاری‌ت

به هر سو می‌روم تاریکی و گم‌گشتگی افزون و افزون‌تر

اسیرم کرده‌ای در پیچ و تــــاب موی تو در توی قاجاری‌ت

زمین‌گیر و علیلم کرده‌ای با آن دو گوی غیب‌گویی‌هات

پی یک باطل‌السحرم برای چشم پر جادوی قاجاری‌ت

لبت شیـــــرین، دهانـــت پر شکر اما زبــــانت تنـــــد و تیز و تلخ

که با این وصف دشوار است عسل‌دزدی از آن کندوی قاجاری‌ت

بیا آتش بزن من را، بگیرانم، سر قلیان خود بگــذار

بسوزان با نفس‌هایت مرا همراه تنباکوی قاجاری‌ت



دودی

سیگاری نیستم ولی بعضی از سیگاری‌ها را دوست دارم؛ خاصه که عاشق باشند.


سیگار می‌کشم و به سیگار دل‌خوشم
هر روز چند بسته از این یار می‌کشم

معتــاد نیستــم به خـــدا،‌ باورم کنـید
من یک جوان ساده و قدری مشوّشم

«اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست»
این دود شاهد است که من غرق آتشم

شب با خیال چشم تو می‌خوابم و سحر
با یک نــگاه تو وسط این کشــــاکشــــــم

یک ســو تویی و لشـــکر پـــرنیزه‌ی نگاه
در روبه‌روی تو، من و یک پاکت، ارتشم

یاران صف‌کشیـــــــــده نارنــجی و سفــید
سربازهای جان به کف و صاف و بی‌غشم

تو پلک می‌زنی و من آتش به جان خود
افزوده می‌شوی تو و من رو به کاهشم

حــالا که خـــــوب دود فضـــــا را گرفتــه است
من هستم و تو هستی و دستان خواهشم

پیشم بمان همیشه و هر جا و هر نفس
پیشم بمان که بی تو به هر حال ناخوشم



یاس و سیب

شعری از اوایل. نه در خور بزرگی مخاطبش که در خور توان ناچیز گوینده.


زندان جان شده این جسم ناشکیب
پر کــرده روح مرا نغمـــه‌ای عـجـیــب

آزاد بـــــودم و با یــک نگــاه تو
زنجیری‌ات شده‌ام ایهاالحبیب

تنها نه من، که جهــــانی اسیــر توست
مضطر شده همه هستی، متی تجیب؟

غربـــت ز نــــام تو معنـــا گرفته است
حال این تو، این دل یک عاشق غریب

آقا، مرا به طــــــواف دلــت بخـــوان
تا کی بمانم از این شور بی‌نصیب؟

آخـر شبـی به بهشــت تـو می‌رسـم
آنجا که پر شده از عطر یاس و سیب 

 



جای خالی تو

بسم الله

صبحی ز جا برخاستم جای تو خالی
در یک هوای خوب و پاک و پرتقــــالی 

مِه بود و جنگل، ابر و دریا بود و باران
دنبال تو این بار در شهری شمـــالی 

حال و هوای آسمان و چشم‌هایــم
پــر ابـــر با رگبـــــــــارهای احتمالی 

همراه با چشمان من سر می‌کشـــیدند
این سو و آن سو دشت‌های سبز شالی

بی‌تاب پرسه می‌زدم در هر خیابان
می‌جستمت اینجا و آنجا از اهـالی 

شاید نشانی از عبورت دیده باشــنـد
در چشم خیس کودکی در آن حوالی 

یک عمــــر رفتـــم در پی پیدا نکردن
یک عمر دل‌افسردگی آشفته‌حالی

دل‌خستــه‌ام از بودنــم بی بودن تو
از تشنگی در روزهای خشک‌سالی 

حال درختــان بی‌ تو تعــریفی ندارد
پژمرده حتا غنــچه‌های نقش قالی 

وقتی نباشی لحظه‌ها تلخ‌اند و غمگین
غرق‌اند اگرچــه در ســراب بی‌خیــالی 

این روزها رفتنــد و تقویـمم ورق خورد
یک صبح شنبه،‌ باز هم جای تو خالی
 



........

درباره وبلاگ


اسمم مصطفا است. اسم خانوادگیم حقانی فضل. معلم ادبیات کلاس دوم راهنمایی سبب شد به ادبیات علاقه‌مند بشم. از اون موقع هم شعر خوندم. چند وقتی هم هست که وقتی پابرهنگی اذیتم می‌کنه پا تو کفش شاعرا می‌کنم.

پیوندها

آرشیو مطالب

پیوندهای روزانه